مهربد عشاق

اولین قصه از بابا

دو شب بعد از دومين شب يلداي عمر مهربد بود كه براي اولين بار برايش قصه گفتم. پيشترها ترانه و قصه هاي بي سر و ته شنيده بود ولي اين بار وقتي شنيد ساعت يك نيمه شب پدرش با "يكي بود يكي نبود" شروع كرده با چشمان متعجب نگاهي به او انداخت. سپس سرش را به سمت  تلويزيون روشن با صداي آهسته برگرداند و با دقت به قصه ي شنگول و منگول گوش داد. قصه به پايان خود و مبارزه ي مامان بره و گرگ نزديك مي شد كه پلكهاي سنگينش با مژه هاي قوس دار و بلندش بسته شدند. سه شنبه ٢ دي ماه ١٣٩٣ ...
7 دی 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهربد عشاق می باشد